نتایج جستجو برای عبارت :

شروع قرار باهم نویسی

دانشجویی میگفت:
 یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید هرکس بعد از یکدقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است
مسابقه شروع و بعد از یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم
سپس استاد رو به دانشجویان کرد 
و گفت:
من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعداز یک
خب....
امسال هم با تمام بدی ها و خوبی هاش تموم شد و رفت تو بایگانی دلمون♥.امسال کنارهمدیگه اتفاقای زیادی رو پشت سر گذاشتیم؛باهم قهرکردیم،بعد چندروز آشتی کردیم.باهم دعوا کردیم اما بعداز یه مدت کوتاه دوباره شدیم همون اکیپ سابق‍‍‍.
به خاطرهمدیگه بابقیه دعواکردیم.باهم بازی کردیم.باهم بزرگ شدیم.باهم گفتیم و خندیدیم.باهم و برای هم گریه کردیم.برای همدیگه کادو خریدیم.برای همدیگه تولدگرفتیم.باهم بحث کردیم.باهم کل کل کردیم‍♀‍♀.همدیگه روسورپرای
تا حالا واستون پیش اومده با یه نفر بیشتر از اینکه تفاهم داشته باشید اختلاف داشته باشید ولی بازم همو دوست داشته باشید و به هم کمک کنید
روایت من و دوستمه
از لحاظ مذهبی، فرهنگ، مسافت، نظر و عقیده، سنی (متولد 75) خیلی باهم تفاوت داریم
ولی توی این دو /سه سال اینقدر باهم خاطره داشتیم که انگار سال هاست همو میشناسیم و باهم دوستیم
با اینکه دانشجوی بین المللی و بورسیه هست امروز با زبان فارسی دفاع کرد
نزدیکش نسشته بودم هرجا گیر میفتاد زودی فارسیشو بهش می
چون که باید نوشتن رو شروع می‌کردم. بدون توجه به این که قبلش کجاست، بعدش کجاست.
یه مقدار زیادی از نوشته‌های این سال‌های دور از وبلاگ تو کاناله و به مرور به اینجا اضافه میشه. یه چیزایی برای کانال می‌مونه و یه بخشایی از مغزمم تو توییتر قراره خالی بشه.
علی الحساب این که تو روزای جدید هم مثل همیشه کلی کار برای انجام دادن دارم. کلی کتاب برای خوندن و کلی چیز برای یادگرفتن. ولی تفاوت این روزا با گذشته اینه که یادگرفتم تغییرها ذره ذره و مرحله به مرحله
با سلام . امروز می خواهیم باهم بررسی کنیم و ببینیم برای شروع کسب درامد از اینستاگرام نیاز به چیزها و تونایی هایی داریم و کلا باید از کجا شروع کرد . همچنین به درامد پیج های اینستاگرامی که در زمینه های مختلف کار می کنند می پردازیم .

ادامه مطلب
احتمالا این اخرین پستی باشه که توسال 97می نویسم..
هفته و دهه تولدم به بهترین شکل سپری شد و خیلی ها برام تولد گرفتن و بهم تبریک گفتن و از همه مهتر اونی بود که به بهترین اتفاق رو برام رقم زد و یک تولد به یاد ماندنی برام گرفت..
28 سالگی رو شروع کردم با یک حس خوب و امیدوارم که اتفاقات خوبی هم برام توی این سال رقم بخوره..
رابطه ما از همیشه بهتره و روزای خوبی رو باهم سپری میکنیم و این خیلی برای من روحیه بخشه
فردا باهم قرار ناهار داریم که خیلی مشتاقشم!
در کل
اینکه رابطه ی عاطفیت با یه نفر به هم خورده، از نظر همه به این معناست که دیگه گذشته، گذشته و تموم شده و حال و آینده ی اون آدم هم کلا دیگه به تو چه! ولی از نظر من اینطور نیست.
یه وقتایی یهو! به پشتوانه ی هوش سرشارِ خودت (قربونِ هوشِ خودم برم!) متوجهِ یه داستانایی تو گذشته میشی! مثلا میفهمی اون ج*ده ای که باهات بخاطرش کات کرده، از دو سال قبل باهم بودن! مثلا خارجه باهم میرفتن، باهم توی خارجه استخر مختلط میرفتن و خیلی کارهای دیگه باهم میکردن و بعده دو س
با پسرخاله کل انداخته بودم سر بازی! میگفت من و پسردایی همه رو میبریم. گفتم اگه من و پسردایی باهم تیم بشیم از تو و پسردایی قوی تر میشیم. گفت ما حتی از تو و داداشت هم میبریم! گفتم من بهت رحم کردم که اسم داداشمو نیاوردم! حالا که خودت خواستی پس مسابقه میدیم ببینیم کیا قوی ترن!
فکر میکنید چی شد؟
آخرش من و پسرخاله باهم گروه شدیم و از داداش و پسردایی بردیم! =))
الان باید البوم جدید تیلور رو باهم گوش میدادیم. یک هندفری رو ب اشتراک میزاشتیم و تو تاریکی شب روی هر ترک تمرکز میکردیم و بعد راجع ب کل البوم باهم حرف میزدیم و نزدیکای صبح تازه میخابیدیم و تو میگفتی ک عاشق شب های تابستونی. بله... من دلتنگتم. بیشتر از چیزی ک فکرشو بکنی!
امروز یکی از صمیمی‌ترین دوستای دوران دبیرستانم اومده بود دانشگاه بهم سربزنه. کلی باهم حرف زدیم از گذشته از الان...
بعد چند دقیقه یه سیگار از جیبش بیرون آورد و گذاشت لای لباش روشنش کرد و دستاشو گذاشت تو جیبش 
خیلی صحنه بدی بود واسم... صمیمی‌ترین دوستم از سرما لباش میلرزید و سیگارو پک میزد، چشمای سرخش به زور باز بود و خیره بودیم به چشمای هم،چرا اون همه شادی و انرژی تو چشماش جاشو داده به بی‌تفاوتی و سردی؟
دلم واسه اون روزایی تنگ شده که باهم میرف
تو این روزها یه صدایی تو مغزم هی تکرار میکرد: تو روزهای سخت برای خودت و بقیه داستان بگو. داستان‌سرایی کمک میکنه یادت بیاد چقدر زندگی بالا و پایین داره.اول فکر کردم از سفر بگم و آرشیو عکسهای گواتمالا رو زیر رو کردم که به شکل اتفاقی از داستان‌هاش جایی نگفتم. از شهر قدیمی سرخپوستان و مایاها که محاصره شده بود بین سه آتشفشان فعال. از دریاچه‌ی آتلیتان و روستاهای پر از اتفاق اطرافش و از کلی داستان دیگه این سرزمین جادویی..اما دلم کار و پروژه و داست
گاهی وقت ها پیش می آید که درجایی یا درمواجه با کسی نمی دانیم چه رفتاری انجام دهیم که مناسب ودرست باشد.یک انسان عاقل می داند که بی اعتنایی به احساسات دیگران‌‌،کاری زشت و ناپسند است و سرچشمه بسیاری از مشکلات روزمره میشود.
معاشرت در لغت به معنی آمیختن،باهم زیستن،باهم گفتن وشنیدن و...است.آدم ها برای اینکه منظورشان را بهتر به هم برسانند وراحت تر باهم زندگی کنند آداب و رسومی را بوجود می آورند.بعضی از این آداب ورسوم برای نشان دادن دوستی واحترام و
سلام
چهارشنبه رسید ایران.. خیلی خبر خوبی بود و من دل تو دلم نبود که ببینمش اما خب گفتم ادمی که از سفر میاد یه چند روزی زمان نیاز داره برای ریکاوری!
همون چهارشنبه تلفنی صحبت کردیم و قرار شد تو هفته اینده باهم هماهنگ شیم و قرار بذاریم.. اما خب من خیلی دلتنگش بودم..
دیروز از ظهر با بچه ها بیرون بودیم و مشغول خرید برای یکی از بچه ها .. و چون شب اول ماه رجب بود گفتم برای غروب بریم حرم حضرت عبدالعظیم زیارت..
رسیده بودیم اونجا و مشغول زیارت بودیم که تلگرام
دلم گرفته
به یکی از دوستام زنگ زدم
با تعجب میگه چطور شده زنگ زدی
میگم دلم برات تنگ شده بود
بیشتر تعجب می کنه
بهم میگه پیش دوست پسرشه و قطع میکنم
به این فکر میکنم که در نظر بقیه چقدر بی رحم و دل سنگم

به یکی دیگه زنگ می زنم
خاموشه
میرم تلگرام
می بینم چت هامونو پاک کرده :/

الانم غمبرک زدم پای گوشیم
پیش ل
می پرسه خوبی؟
میگم آره
میگم زدی تو برق؟
میگم نه
می خنده میگه آها از برق در آوردی
میگم اصلا تو برق نبود که بخوام در بیارم
سخته قبولش
اما همین ل که الا
میدونی چیه داشتم به این فکر میکردم که اون دختر الان یکسال هست که تو زندگی همسرمه .میاد دیدنش باهم میرن بیرون درسته خیلی وقتا باهم مدتی ارتباط ندارن ولی دوباره شروع می کنند.
الان دیگه به حالتی رسیدم که اگه همسرم بگه اونو میخواد هم قبول میکنم. یه حس خوبی به خدا دارم میدونم بد برای من نمی خواد. من اینهمه جنگیدم اینهمه غصه خوردم ولی جریان به قوت خودش جلو رفت. خواستم سر خودمو گرم کنم رفتم سرکار و همه اینها رو مدیون ورود اون ادم به زندگی همسرم هستم.
ا
خدایا بابت این روزا ازت ممنونم و خیلییییی دوستت دارم
اینکه مامان گذاشت شب یلدا بعد از سرکار برم خونه ی حورا اینا و شب یلدا باهم باشیم و شب هم خونه شون بمونم و باهم کلیییی بهمون خوش بگذره و صبح باهم بیدار شیم و باهم بدویم و بریم سرکار و تا پنج عصر بازم باهم باشیم
خدایا ازت ممنونم
ماشاالله لاقوه الا باالله العلی العظیم
چشم نخوره دوستی مون
 
خدایا ازت ممنونم
اشکالی نداره اگر امروز به آزمون تعیین سطح زبان نرسیدیم
عوضش تو هوامونو داری
ازت ممنونم
میخواستم باهم ازدواج کنیم تا همدیگرا ببوسیم 
میخواستم باهم  ازدواج کنیم تا یکدیگر را در آغوش بگیریم ،
 تا هم آغوش شویم ! 
میخواستم باهم ازدواج کنیم تا بچه های خودمان را داشته باشیم . 
میخواستم باهم ازدواج کنیم تا ...
راستش عزیزم یاد آوری هیچکدام از اینها شایسته ی عزاداری و لایق اشک های بی وقفه ام نبودند ، جز این : 
میخواستم ازدواج کنیم تا باهم حرف بزنیم . 
مثلا یک صبح جمعه  در آرامش بعد از هم آغوشی وقتی مرا بغل گرفته ای و مدام بر صورتم بوسه میزن
سلاممممممم.... عیدتون مبارک....
خوبین؟!!!
اینروزا مستر اچ اومده و من بیشتر وقتمو باهاش میگذرونم...با هم فیلم میبینیم....باهم تصمیماتمون و برنامه ریزی هامون رو مرور میکنیم ... باهم عکس میگیریم و کنار خانواده م وقت میگذرونیم...
اتفاقات اینروزا رو بعد از نیمه ی فروردین میام و مینویسم....میخوام از همه ی وقتم برای کنارش بودن استفاده کنم تا میتونم...
نگرانم نباشین....
فعلا....
_ مه سو _
امروز از اون روزایی که غروب خوابیدم شب بیدار شدم و باز تا طرفای ۴بیدار بودم و تا ۵خوابیدم حالا در این ساعت مزخرف راهی دانشگـام ...
امروز قراره با پاطمه بریم پیش دکتر تغذیه :))) ولی قبلش باهم قرار گذاشتیم که بریم صبحونه رو توی بهترین کافه شهر بخوریم ...
این روزا میخنــدم چون شدیدا به خنده نیاز دارم اگه اون خنده های چلمنیغوزم نباشه قطعا از پا در میام این رو تمام سوابقـــم نشان داده .
امام. صادق ع باصحابش میفرمود از خدا پروا کنبد و براددانی خوش  رفتار باشید در راه خدا باهم. دوستی کنید و پیوستگی داشته.  باشید و مهر ورزبد بدیدار وملاقات یگدیگر   روید و امر ولایت. مارا مذاکره کنید وانهارا زنده دارید 2 وفرمودبا یکدبکر پیوستگی.  و خوش. رفتاری  و مهر وورزی داشته باشید وبرادرانی نیکو کار باشید  چنانکه خدای. عزوجل  دستورتان داده 3. و 4  وفرمود با یکدیگر  پبوستگی و خوش. رفتاری و مهر ورزی.   و عطوفت  داشته باشید  فر مود. با یگدیگر پی
داستان سه یار دبستانی (البته برخی در صحت آن تردید کردند)
می گویند خواجه نظام الملک توسی ، عمر خیام و حسن صباح باهم در یک مکتب تحصیل میکردند . 
آنها باهم قرار گذاشتند که هرکدام به جایی رسید آن دوی دیگر را فراموش نکند . 
بنابراین وقتی  نظام الملک وزیر سرآمد در دوره سلجوقی شد ، عمر خیام که از او باغی برای پژوهش در نیشابور خواست 
به او داد . 
اما حسن صباح از نظام الملک مقامی سیاسی خواست ، ولی نظام الملک خودش به استعداد صباح حسادت می ورزید .
بنابراین
عمر دوستیمان به اندازه تمام عمرش است. از زمانی که توانست راه برود و حرف بزند، همدم و یار همدیگر شدیم. همان رفیقی را می‌گویم که در این پست، یادگاری‌اش را نشانتان دادم.
کسی که وقتی بیخبر به خانه‌مان می‌آمد، در را که می‌گشودم با دیدنش فریاد شادی میزدم و در آغوش می‌گرفتمش.
مهر دیدمش. رفته بودیم خانه‌شان. باهم قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و یک روز برویم بیرون بگردیم.
آبان میخواست بیاید به خانه‌مان. ما مسافر بودیم و نشد.
دی می‌خواستیم ب
شرکت های تجاری شامل دو یا چند نفرند که باهدفی خاص باهم شراکت میکنند و
هدف مشترکی را دنبال میکنند و در سود و زیان شریک همدیگر هستند.شرکت های
تجاری با توجه به معیارهای مختلف طبقه بندی میشوند و باهم تفاوت هایی
دارند.شرکت های که در یک طبقه هستند وجهه اشتراکاتی باهم دارند که در ادامه
این اشتراکات را بررسی خواهیم کرد.لازم به ذکر است که این طبقه بندی در
اینجا بسته به میزان مسئولیت شرکا می باشد.
از آدمها نوشتن رو دوست‌‌‌دارم، انگار که میتونم یه جا ثبتشون کنم و با هربار خوندن دوباره دوسشون داشته باشم.
ایندفعه نوبت سحره.
دو سه سال اول دبستان رو باهم بودیم، اما حقیقتش ازش خوشم نمیومد. یه دختر ساکت بود که کم ارتباط می‌گرفت و وحشتناک باهوش و زرنگ و رقیب من تو درسا و دلبری از معلما :).
راهنمایی دوباره باهم بودیم... خونشونم نزدیک خونمون شده بود، از یه جایی به بعد کم کم تو درسا باهم همگروهی شدیم و پامون به خونه ی هم باز شد،البته لازمه اضافه ک
شافل رو گذاشتم روی محبوب ترین ها، پارسا هم بغلمه سرحال و خوش اخلاق. سرشو عقب میگیره و صاف وایمیسه، تا خسته میشه یهو ول میشه توی سینه ام، هزار بار قربون صدقه این گردن گرفتناش میشم. یه آهنگ قشنگ میاد، فنقلی هم توی چشمام نگاه میکنه، با هم آروم و ملیح میرقصیم. مادر و پسری قشنگ ترین و پاک ترین رقص دنیا رو باهم میریم. بهم نگاه میکنه، برام میخنده، قند توی دلم آب میشه. سعی میکنم توی ذهنم ثبت کنم، درخشش ابدی یک خاطره پاک :)
 
+ این لحظات قشنگ روزی همتون
سعید گفت مگه دروغ میگم؟ همین کاری که گفتم رو کرد؛ مگه نکرد؟
اول سکوت کردم حرف بزنه آروم بشه بعد گفتم ببخشید که میگم فقط برای یادآوریه. ولی آدمها وقتی قراره باهم زندگی کنن باید دقیقا چشمشون رو روی همینها که واقعیت داره و جاهایی که حق دارن ببندن. خوشیمون اگر واقعا باهم هست حق منم با تو. آدمها باید همدیگه رو بخوان؛ مگه دادگاهه که سر یه ذره خق بیشتر جنجال به پا کنن. سکوت کرد تلویزیون روشن کرد شبکه ها رو حابه جا کرد پاشد چای ریخت پیشانیم رو بوسید گف
       یه بارم یکی از بیمارا شروع کرد گریه کردن و دعوا که تو آبروی منو بردی جلوی همسایه هامون و من نمیخواستم مردم مسایل زندگی ما رو بدونن و شما دکتری و چرا اینطوری هستی و فلان. کاشف به عمل اومد که اومده ازمایش بچه اش رو نشونم داده و خب منم گفتم کم خونی داره و قطعا هم تقصیر من بوده که چند نفری، و باهم اومدن توی اتاق ویزیت بشن‌.
۱. رفتیم خونه خاله جان هم کادوشو دادیم کلی ذوق کرد هم براش شروع کردم کلاهشو بافتم چق رنگای کاموائه قشنگ بود + دایی جانم بعد مدتها دیدم
۲. انار شیراز + لوبیا پلو [من عااااشق قاطی پلو ـام] + قرمه سبزی
۳. مهیار یواشکی هی حرف میزد میگم چی میگی جوجه میگه میگم دوست دارم:دی♥ + باهم نقاشی کشیدیم رنگ زدیم بعد خاله جان ورداش زدش به در یخچالش ^_^
تا حالا به این فکر کردید بدترین موقعیت های متضاد توی زندگیتون چیه که اعصابتون خرد میشه
برای من چایی خور چایی دوست بدترین تضاد اینه که همزمان دلم چایی تازه دم داغ و آب هندونه خنک باهم بخواد 
یعنی الان با یه دستم به دسته قوری گرفتم یه دستم به ظرف آب هندونه  موندم کدومش رو بخورم  هر دوتاشم رو به شدت میخوام  الان دارم فک میکنم اگه چایی بریزم تو آب هندونه و باهم بخورم چی میشه  
هم زمان که دارم به چایی آب هندونه باهم فکر میکنم دارم تحلیل میکنم چرا ظ
روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و چشم‌هایم بسته بود. می‌خواستم بخوابم اما صدای پسر جوانی که پشت سرم نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد، اجازهٔ خوابیدن به‌من نمی‌داد. صدایش آن‌قدری بلند بود که من و چندنفر آدم دور و برمان بشنویم و در جریان صحبت‌هایش قرار بگیریم. داشت به دوستش می‌گفت: «حالا فقط دست‌خوردهٔ توئه یا کس دیگه‌ای هم بوده؟ راستش رو بگو امیر. هان! پس فقط خودت؟ خب خوبه‌ پس. نه، عیب نداره. ما که غذامون رو باهم شریکیم، این همه بالا و پایی
ماجرا اینه که هیچکس جز خودمون واقعاً نمیدونه که چی از زندگی میخوایم، پس چرا منتظر باشیم دیگران مسیر خوشبختی رو نشونمون بدن؟
من
( آرش ) و برادرم آرمان، یه روزی از قطار سریع السیر زندگی تو تهران بیرون
پریدیم و وارد داستان تازه ای شدیم. ما با هر چی که داشتیم شروع کردیم به
ساختن فکرای تو سرمون. سعی کردیم یاد بگیریم چطور تفاوت ها و اختلاف
نظراهامون باعث اختلال تو پیشرفت کار نشن و حتی کمک کنن که نتیجه بهتری
بگیریم. ما برای ساختن هر گوشه ی اینجا با
عضو هیات رییسه مجلس شورای اسلامی در توئیتی نوشت: نماینده مجلس ایران با
تعصب پرچم ایران را که در ردیف دوم بود و دیده نمیشد به ردیف اول آورد و
پرچم اسرائیل را که در ردیف جلو بود با مهارت و سرعت به ردیف دوم فرستاد.
ادامه مطلب
✅مدلهای انژگتوری مختلف:
A : دسته غیر ترتیبی :
که دراین دسته چهار انژگتور باهم عمل پاشش راانجام میدهند به این دسته مگنتی مارلی گفته میشود مانند
 سری اول پژوپرشیا وسمند
 
B: دسته نیمه ترتیبی :
در این دسته انژگتورها بصورت جفت جفت پاشش میکنند یعنی انژگتور 1و4 باهم وانژگتورهای 2و3 نیز باهم
 عمل پاشش را انجام می دهند که به گروه SL96  معروف است مانند پژو 405 و پژو RD
c: دسته ترتیبی :
این دسته با پیشرفت تکنولوژی جایگزین جایگزین دو گروه قبلی شد وامروزه در تمام
« دو ر می فا
؛ دو ر می فا ؛ دو دو _ فا سی » اینگونه شروع شد. آن شب کلمات دست در دست برف، با
نت ها میرقصیدند. احساس میکردم آرزو­هایم منجمد شده و از آسمان، رقصان و مست بر من
میبارد. در پی­ اش خودم را جستجو کردم. در کوچه پس کوچه های خیال، دفترم را گشودم و
شروع کردم. سیاهی شب، سفیدی برف، تلخی افکار و شیرینی شکلات را باهم ترکیب کردم تا
معجونی از جنس جنون بیافرینم؛ با درد ترکیبش کنم و بگذارم آرام جا بیافتد تا مزه ­ی
داستان های همیشگی ام را بدهد.
ادامه مطلب
سلام
در نیمه پایانی اردیبهشت هستیم..
می توانم بگویم که بهترین اردیبهشت عمر 28 ساله ام را گذراندم.. دل درر گرو دل دیگری دادم و اوضاع بر وفق مراد..
گرچه بعضی وقت ها حساس می شوم اما او راه و رسم ذوست داشتن را بلد است و دلم به بودنش گرچه همیشگی نیست گرم است..
ماه رمضان امده و من هم بر خلاف تعجب خودم تا به الان همه روز ها روزه بودم!
تقریبا هر روز بعد از ظهر باهم تلفنی صحبت میکنیم اوقات خوشی می گذرد ..
امروزم قراراه افطار باهم باشیم..
تنها نکته ای که باید در
..."به یاد می آورم زمانی را که برایت ارزشمند بودم،نه اشتباه میکنم!مگر اصلا روزی برایت ارزش داشته ام؟به خاطر دارم لحظاتی که مرا میخواستی،نه اشتباه میکنم!مگر اصلا لحظه ای خواهان من بوده ای؟در خاطرات عاشقانه ای که باهم داشته ایم میپویم،نه اشتباه میکنم!مگر خاطره ی عاشقانه ای باهم داشته ایم؟"...
از ربکا میپرسم و میخواهم برایم بگوید دلیل این وصف های اشتباه چیست،ربکا لبخند میزند و آرام میگوید چه قدر بی رحمانه.
+چه قدر بی رحمانه؟همین؟دیوانه شدن آن ه
انقدر بی حوصله و بیحال هستم که حوصله اسم گذاشتن برای نوشته ام رو ندارم
و ترجیح میدم بدون فکر و بی اساس نوشتم باشه
امتحانات ترمم ازفردا شروع میشه و حوصله خوندن ندارمم...هوووف
امسال آخرین سال هست و سرنوشتم امسال طی همین چندماه اخیر مشخص 
میشه..اما من انگاری انگیزه هامو ازدست دادم..مخصوصا امروز که اصلا حال روحی مناسبی ندارم 
و همش بی حال و کسلم و مدام باید اخم کردن های اون مامان که نمیشه اسمشو گذاشت رو باید نگاه و تحمل کنم 
و وقتی چشمم بهش میخوره
تاریخ‌ها برای من خیلی مهمند... مثلا میشمارم که یه هفته گذشته از آن‌روز... یا سال پیش، امروز کجا بوده‌ام و این چیزها!
حتی لازم نیست اتفاق خیلی خاصی هم آن‌روزها افتاده باشد مثلا آن شبی که باهم راه می‌رفتیم و وسط صحبت‌هایش گفتم عههههه ماه رو ببین چقدر خوشگله و با ماه سلفی گرفتیم هم جزو خاطرات خوب زندگیم شد که هنوز هم هروقت ماه را می‌بینم که به خوشگلیِ همان شب است، یادش میفتم...
یا مثلا همین چندروز پیش که محمد آمد و بلوار کشاورز را باهم قدم زدیم
خدایا! خسته ام
چند دقیقه ای را بیا پایین!
دلم می خواهد بیایی پایین کنارم بنشینی، سَرَم را روی زانوهایت بگذارم و دو سه ساعتی را در سکوت و آرامش بخوابم...
بعد آراااام بیدار شوم. کنار هم بنشینیم، دو فنجان چای بنوشیم و باهم حرف بزنیم...
اما از آنجا که من کوچیکتر و خیلی خیلی کم طاقت هستم، اجازه بده اول من صحبت کنم. دوست دارم انقدر حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم تا تماااام این دلتنگی ها را بیرون بریزم. تماااااام ریز و درشتی که در این دل آشفته لانه کرده ا
شروع روزهای خوب
 
مدتها بود تصمیم داشتم یه وبلاگ برای دل خودم بسازم وبنویسم چون من عاشق نوشتن بودم عاشق شعر گفتن ونویسندگی ولی چی شد یهو اوایل نوجونی ولش کردم ؟!!!!شاید چون عدم  اعتماد بنفس چیزی که مدتهاست ندارمش و نذاشت! شاید چون مورد تمسخر قرار گرفتم وفکر کردم شعرهام زشته 
اما الان شاید دیگه نتونم شعر بگم ویا حتی متن زیباوخاص بنویسم اما تصمیم گرفتم انجامش بدم این کار فقط وفقط بخاطر دل خودمه .خودم که مدتهاست حواسم بهش نیست وکم اهمیت تر از بق
قبلا راجب پسر همسایه گفتم براتون،که کل بچگیمون باهم بود،بعد کلا کودکی عاشقانه ای داشتم من
وقتی اهنگ کی بهتر از تو از عارف خیلییی رو بورس بود،ما هم در دوران جاهلیت به سر می بردیم-_-بعد با این اهنگ دوچرخه میروندیم دو تایی، یه روز قرار شد من و خانواده ی گرامی یه هفته بریم مشهد...منو علی رو غصه گرفته بووود که یه هفتهههه بازی نمیکنیییم،بعد اومدیم برا هم نامه بنویسیماین اهنگو باز کردیم شروع کردیم نوشتن،حالا متن نامه:
علی جانم،علی جانم،در این سفر د
اکسیدهای فلزی مختلف مانند SiO2، Al2O3 ،CaO ،MgO  بصورت خشک باهم مخلوط می‌شوند. در کوره مخصوص در دمای حدود 1380 درجه سانتی گراد ذوب می‌شوند و سپس روی صفحات پلاتینی که روزنه‌های متعددی روی آن‌ها تعبیه شده ریخته می‌‌شوند. مخلوط مذاب تحت نیروی وزن از این منافذ به صورت فیلامنت‌های باریک و پیوسته خارج می‌شود. فیلامنت‌ها در دسته‌های مختلف (strand) باهم جمع می‌شوند و آهار روی آنها اعمال می‌شود.
02432464407-09
سلام  من عتی محمدهستم
ام روز من بعد از ابنکه مشق هایم را انجام دادم دیدم که ساعت  دم دم های اذان است ورفتیم وباپدرم در هیا ت باهم نماز خوا ندیم بعد از این که هر دو نماز ما دو تا  یعنی نماز ظهر وعصر تمام شد پدرم به من گفت  که علی محمد  برو  ودرخت ها را آب بده  و من  هم به پدرم گفتم چشم وبعد رفتم وتمام درخت های در خانه  وتمام گل هایی که در خا نه بود 
را تمام آب دادم  وهمین تور کمی  هم خراب کاری کردم و آب هارا هدر دادم وپدرم کمی از دست من  ناراحت شد و
سلام ، سلام
با این وبلاگ جدید اومدم خدمتتون تا باهم طراحی سایتو به صورت کامل و رایگان یاد بگیریم.
از صفر شروع میکنم به 100 میرسونمتون.
باور کنید راست میگم. من خودم خییییییییییییلی علاقه مند به طراحی سایت هستم و میخواهم تجربیات خودمو به زبون ساده در اینجا به اشتراک بزارم.
فقط باید یه کار کنید تا انرژی بگیریم و اولین پست آموزشیمونو بزاریم.
ممنون میشم این پست مارو لایک و کامنت کنید.
هروقت به 15 تا لایک و کامنت رسیدیم کارمون رو باقدرت شروع میکنیم. پ
امروز می‌شود یک سال. یک سال که به رفاقت‌مان بله گفته‌ایم که حالا حالاها ادامه پیدا کند، قوام بیاید و این مسیر را پا به پای هم تا آخر قدم بزنیم و غم کم و یا زیاد بودنش را نخوریم، به جایش هروقت زندگی سخت گرفت، بستنی بخریم و لیس بزنیم و یادمان بیاید سختی‌های زندگی هم مثل خوشی‌هایش زیاد ماندگار نیستند.
امروز باهم اولین کیک زندگی مشترک را درست کردیم. خوش گذشت. کیک طفلکی آنقدر پف کرد که از قالب ریخت بیرون و فرم کیک بهم خورد. اشکالی ندارد. ما هنوز خ
"دوست داشتن"ها متفاوتند:
یک. یه جور "دوست داشتن" هست، خیلی دوس داری بهش بگیا، ولی  طرف جوری برخورد میکنه که حرفت میمونه بیخ گلوت... بجاش میگی : "یه لیوان آب لطفا"
دو. یه جور "دوست داشتن" هست، بگی یا نگی، نه به حال خودت فرقی داره نه طرف! چون اونقدر تنهایید که فقط همو دارید.
سه. یه جور "دوست داشتن" هست، که نیست! یعنی سالهاست منتظری که یکی پیدا شه و لایق این جمله باشه ... هنوزم منتظری.
چهار. یه جور "دوست داشتن" هست، گفتنی نیست، دست به کار میشی، گُل میخری واسش
امروز 5 خرداد
امروز برا اولین بار گفت میخاد خودش از عرض کوچه عبور کنه. بهش گفتم باید مراقب باشه و دو طرفش رو نگاه کنه. همین کارو کرد و کلی خوشحال شد ک تونسته
نزدیک پله برقی اسمش یادش رفته بود میگفت مامان اونیکه مارو بالا میبره و پایین میبره
- پله برقی
- آره آره همین. من میتونم خودم تنهایی ازش برم
-آره
- واقعا من میتونم میتونم؟؟؟؟ (خیلی براش مهم بود این موضوع ک بهش بگم اره تو میتونی حتما)
- آره حتما ک میتونی
بالا رو راحت رفت اما سمت پایین رو میترسید
نمیدانم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمیزنند؟!چرا هنگام ناراحتی سکوت یا قهر میکنند!؟باور کنید تمام سوتفاهم ها از همین حرف نزدن ها شروع میشود!به یکدیگر اجازه ی حرف زدن بدهیمبگذاریم مشکلمان را کلمه ها حل کنند!باور کنید هیچ چیز به اندازه ی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر ندارد!کلمه ها قدرتی دارند که میتوانندکوه های درون فکر ما را جا به جا کنندو دیوار های بین ما را از بین ببرند!باز هم میگویم به یکدیگر اجازه ی حرف زدن بدهیددر این روزگار افسردگیس
هیچ وقت نفهمیدم از کجای ماجرا آدم ها به جای اینکه رک و راست باهم صحبت کنند و همه چیز را به هم بگویند  شروع کردند به لفافه گویی 
از کی به جای اینکه زل بزنند در چشم های هم و بگویند دوستت دارم دلم برایت تنگ شده یا حتی حالم ازت به هم میخورد به پروفایل های شبکه های مجازیشان متوسل میشوند 
اگر یک روز کسی پیدا شود که در چشم هایم زل بزند که ستوده جان ازت متنفرم محکم بغلش خواهم کرد و برای این حجم از صداقت عمیقا از او تشکر خواهم کرد !
پینوشت : کسی هست که دلم
امروز بالاخره بعد یک ماه رفتم مطب استاد!آخراش بود که یه خانم و آقایی اومدن و شرح حال گرفتم و منتظر بودم استاد بیاد! خانمه بعد کلی خوش صحبتی پرسید دانشجویی؟ سال چندی!؟ قصد نداری از ایران بری؟!
گفتم سال پنج و چرا اتفاقا قصد دارم! داشتم با خودم میگفتم "کی قصد نداره آخه تو این اوضاع" که یهویی گفت شمارتو به من بده...! ما یکی از آشناهامون تازه از امریکا اومده! سیتیزنه و استاد دانشگاه! دنبال یه دانشجوی پزشکی میگرده (عَجَب!) که باهم برن! قسمت بود شمارو دید
کاش ب جای اینکه خعلی آروم اون مشکلاتی رو ک باهم داریم بزنه تو صورتم و اخلاقش بد بشه و عصبانی بشه و نشه باهاش حرف زد، بهم میگفت نگار، من میدونم ک تو میفهمی و تو هم داری تلاشتو میکنی، ولی الان زمان مناسبش نیست. میدونم ک در همون لحظه یکم ناراحت میشدم و دیگ چیزی نمیگفتم، ولی یکم ک روش فکر میکردم حالم بهتر از چیزی ک الان هست می‌بود و ب راحتی قبولش میکردم.
یکم حس گمشدگی دارم. نمیدونم از کجا باید شروع کنم و تقریبا کلی کار رو سرم ریخته و من راکدِ راکد ام
اسفند96بود تو وبلاگ قبلی نوشتم دلم میخواد سکوت تولدم و پستچی بشکنه!
دختری که خیلی من و نمیشناخت و تازه باهم اشنا شده بودیم اومد و ازم آدرس خواست
جالبه که شک داشت من دختر باشم!این و بعدا بهم گفت:)
شماره تلگرامم و بهش دادم و تو تلگرام باهم چت کردیم و عکس هم و دیدیم براش ویس فرستادم خیالش راحت شد دخترم:)
البته اون موقع هدیش و پست کرده بود *_* و من و غرق محبت خودش کرد
و اینکه یکی از آرزوهام و برآورده کرد...
من هم یه هدیه ناقابلی براش گرفتم بعنوان سوغاتی ب
بنام خداوند بخشنده و مهربان
باسلام 
احتمالا تا بحال زیاد اسم IP را شنیده اید! و شاید بدرستی متوجه ان نشده باشید! IP ها در واقع به زبان ساده، اسم یک دستگاه می باشد! یعنی هر دستگاهی که کارت شبکه! داشته باشد، یک IP داخلی نیز دارد! 
فرض کنید، دو کامپیوتر کنار هم هستن! و باهم از طریق شبکه وصل شده اند،حال برای اینکه،باهم دیگر اطلاعات رد و بدل کنند، باید،از طریق IP که نام ان کامپیوتر می باشد! همدیگر را صدا بزنند! و اطلاعات را از یک دیگر بگیرند!
مثال واضح تر
برای اتصال هارد به سیستم کامپیوتر نیاز به سیمی میباشد تا اطلاعات را باهم در اشتراک بگذارند اما این سیم چیست که با بیشترین سرعت آنها را باهم در اشتراک بگذارند و این سیم به سیم ساتا (SATA) معرفی شده است در ادامه با کابل SATA آشنا میشویم

ادامه مطلب
نشونه‌های راه زیاد شدن. تصمیمی گرفتم که شک دارم بهش. مرددم و سردرگم. مدام پشیمون می‌شم و فکر می‌کنم بی‌خیالش بشم اما هربار که می‌خوام از راهش برگردم کسی سر راهم قرار می‌گیره که تو مسیر نگهم می‌داره.پریروز که جدی جدی دیگه داشتم بی‌خیال این ریسک می‌شدم و می‌خواستم برگردم به همون راه امن یه نفر که دقیقا شبیه آینده‌ای که من برای خودم تصور می‌‌کنم بود به طرز عجیبی سر راهم قرار گرفت و داشت می‌گفت کاش وقتی هجده سالم بود این ریسک رو می‌کرد
به نام خدای مهربون
1 بهمن 98
همیشه شروع حس قشنگی به همراه دارد
شروع هایت را به خاطر بیاور
شروع مدرسه و تحصیل...شروع سال جدید...شروع زندگی مشترک...شروع دوستی ...شروع فعالیت جدید و...
 
شروع همراه است با انگیزه... امیدواری ...هیجان...شورو شوق رسیدن
 
و امروز من همراه بود با تمام این حس های ناب
همراه بود با هدف گذاری های جدید که برای خود انجام دادم
همراه بود با تعهد هایی که به خود دادم
همراه بود با برنامه ریزی  
و در ادامه همراه با اقدام
تا در پایان این آغاز
سعدی را با هشت قرن فاصله، با گلستانش به صداوسیما می‌آورند اما گلستان ایران را با سین سِیلش نه. چرا حول حالنا همیشه الی اخشن الحال می‌شود؟ این تنگ ماهی گلستان مگر چه قدر آب می‌خواهد؟ تیم فوتبال امید ایران، امید ترکمنستان را می‌برد، ما هم امید ترکمن‌های ایران را می‌بریم، از یاد می‌بریم. تقصیر خود مردم گلستان است که برای دیدار مسئولین صف نکشیده‌اند تا ایشان به بازدید از مناطق سیل‌زده آیند و گر نه که مسئولین در حال دید و بازدید هستند. راست
دبستان فضه با کادر متخصص, متعهد و دلسوزش میزبان اولین سال تحصیلی توست و من و پدرت ازین بابت خرسندیم. خدارا شکر که دغدغه آموزش و پرورش در این مدرسه و کادر زحمتکش آن هست. 
تو این روزها با انرژی هستی و لبخندت وقتی از پله های دبستان پایین می آیی برایم خیلی شیرین است. دختر مهربان من، زیبایی ها همین روزها هستند. که دست در دست هم با اتوبوس دلخواه تو به خانه بر میگردیم. خوش ها همین حرف ها و تجربه های ساده ما در کنارهم است. لذت همین " میخواهم همیشه پیش هم ب
...دلم میخواد کتاب بخونم ولی هی عقب
میندازم...چرا؟؟؟به دو دلیل..دلیل اول کاملا منطقیه دلم نمیخواد الان که
موتور درس خوندنم روشنه خاموشش کنم و وقت تلف کنم...دلیل دوم اینه که
تابستون بگذره یا حداقل برسیم به اواخر شهریور و بعد برم سراغ کتابا...چون
حس خوبی نسبت به شهریور و فصل های پاییز و زمستون دارم...باید ریشه یابی
کنم ببینم این علاقه از کجام میاد دقیقاااا...
دو سری پست هم میخوام
شروع کنم براتون ولی فعلا وقت نمیشه...اولیش پست های قرار های عاشقونه
مامان و بابام کفش ست خریدن و باهم‌میرن پیاده روی
بابام‌تقریبا هر روز برای مامانم پاستیل میخره
و قبل از اینکه لیوان هویج بستنیشو بخوره میپرسه مامانتون خورده؟!
(بعضی وقتا فکرمیکنم نکنه مامانم حاملست)
مامانم پیاله ی آخر‌ماست رو برای بابام‌نگه میداره و آروم‌بهم میگه دیگه به طور کامل پامو از خونه زندگیشون بکشم بیرون،مگه بابام با یه حقوق چقد میتونه به بچه هاش کمک کنه؟!
بابام بهم میگه این‌چند روز‌که اینجام من ظرفارو بشورم
مامانم میگه شام در
فال احساسى بین خودتونو عشقتون
فروردیناز طرفش با پیام یا تماسی خوشحال خواهی شد، حسود تو رابطتون وجود داره.
اردیبهشتبهت فکر میکنه همونطور که خودت بهش فکر میکنی. به زودی باهم دیدار دارید. اگر از سمتت رفته به سمتت دوباره برمیگرده، از طرفش هدیه اى دریافت میکنى.
خرداددر گیری های کاری و فکریش زیاده، ولی بهت فکر میکنه. اگر بینتون بحث و دلخوری پیش اومده حتماً کوتاه مدته و خیلی زود باهم آشتی میکنید. اتفاقات خوب در راهه.
تیردوست داشتنتون دوطرفست و بهت
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
دو نفر باهم حرف می زدند یکی خدا و دیگری بنده. اِعراب این مکالمه اکثرا منصوب... یعنی عبودیت...جلوه گاه پیچیدن و برگشتن و تکرار  نداهای توحیدی...
بنده احساس کرد نجوایش با خدا، پسر بچه هایی پر صدایند. یکی یحیی یکی عیسی یکی ابراهیم و یکی هارون...
ابلیس از پژواک بچه ها سرش درد گرفت و شروع کرد به تهمت زدن!
خدا نگاهش نکرد و به وارثان زمین نظرِ رحمت کرد.
بدترین اتفاق جهان اینه...که "ما" از آیندمون بی خبریم!!! 
شاید اگه حداقل یکم از آینده رو میدونستم، اونوقت درست تصمیم میگرفتم...
مرسی بابت حال الان...
چقدر عالی بود اگه باهاش قرار میزاشتم و توی این روز های جهنمی باهم حرف میزدیم و کتاب میخوندیم:)  تا حداقل یکم فکرم آزادد بشه^_^
من و میمة [ایشون مونث هستند] و سین [اگر مونث بود، واقعا چیز خوبی می‌شد، البته اگر میمة هم «ی» نداشت، چیز بهتری می‌شد] هم‌کار بودیم. از دست این دوتا و بیشتر میمة، من کارم به مشاوره کشید. اوایل که وارد مجموعه شدم، من بودم و میمة و یه میم دیگه که بین میم‌ها دعواهای بسیار می‌شد. اما خب همدیگرو هم دوست داشتن و البته بیشتر میمة.
میمة با این‌که میم رو خیلی دوست داشت اما می‌دونست بهش نمی‌رسه و بر سر قلمروخواهی هم جنگ داشتن، به منم یه نیم‌نگاهی داشت.
سلام چطورین خانواده هوپکایی؟
میدونم هممون مدت زیادیه که نبودیم و سرگرم درس و... بودیم و برا مدتی قبیله رو بوسیده بودیم گذاشته بودیم کنار!
خب بازم تصمیم گرفتیم که باهم و در کنار هم دوباره قبیله رو از سر بگیریم و ادامه بدیم.
تو این روزا هم که این ویروس و تعطیلات و اجبار خونه موندن برای سلامتیمون پیش اومده چه بهتر که از این وضعیت سخت استفاده سودمندی ببریم و در کنار هم بزرگ شیم و خلاق باشیم و کارا و فکرایی بکنیم که دوست داریم و با جون دل احساس کنم ک
دلم یک دنیا گرفته بود.ظهر خیلی بد و زشت جوابشو داده بودم.غروب تماس گرفتم گفتم میشه خونه نری منم خونه نیام بریم بیرون خرید قدم بزنیم. اومد... پر از آرامشه این پسر، پر از مهربونی و حوصله و حال خوب. یه خط در میون بهمون میگفتن شما چه نسبتی باهم دارید؛ سپهر چشم و ابرو می اومد که به هیچ کس نگو. شب برگشتیم خونه منتظرمون بودن شام بخوریم. با سپهر که میرم خرید یه اخلاق مردونه ای داره محاله بذاره کیف دستیم و خریدها دستم باشه. همیشه وقتی باهم هستیم به هزار خو
آقای صانع کسی بود که بیشتر دانش آموزان با او راحت بودند و من خودم در روزهای دبیرستان خیلی با او درد و دل می کردم. از همین رو و چون به درد و دل نیاز داشتم قراری بعد مدت های بسیار زیاد باهم تنظیم کردم و او را دیدم. از حال و روزم برای او گفتم، از اینکه این چند وقت به من چی گذشته و از حال بدی که داشتم. او آدمی خیلی مسنی نیست ولی واقعا سرد و گرم روزگار چشیده است و خیلی چیز ها را درک می کند. حرف های من را هم خیلی خوب درک می کرد و می فهمید که چه می گویم. بعد
سلام چطوریین؟؟؟
امروز رفتیم سینما برای اولین بار باهم :)) دیگه نموندیدم برای ژن خوک لعنتی ساعتش با ما جور نمیشد نتیجتا زندانی ها رو دیدیم :) بد نبود یخورده هم خندیدیم.
++نکته مهم :رفتم پیش مشاور (استادم) از خودم گفتم و میل مستقل بودنم انتظار داشتم راه حل چیزی بده! ب راحتی گفت نگو همه چیو :)) البته بد اموزی نشه ها :دی 
.........................................................................................
چند روز پیش قرار شد فیلم روانشناسی ببینیم و باهم تحلیل کنیم (مختلطیم)
دوستم اوردن ف
یافتن جملاتی برای شروع سخنرانی یکی از بزرگترین مشکلات برای کسانی است که قصد دارند یک سخنرانی ارزشمند داشته باشند.
برای شروع سخنرانی معمولا سوالاتی مانند " اولین جملات ما چه باشد و جملاتی که برای شروع سخنرانی استفاده می‌شود چیست؟" در ذهن جاری می گردد
به صورت کلی اولین جملاتی که می‌توانیم در شروع سخنرانی بگویم به چند دسته زیر تقسیم می‌شود:
شعر، نام خدا، آیه و یا حدیث، جمله زیبا،  بدون مقدمه شیرچه در سخنرانی
این فایل شامل بیش از 300 شعر
/
سال هر کسی از یه جا شروع میشه
یکی اولِ نوروزِ..یکی سال میلادی جدید...یکی ماه رمضون..یکی روز تولدش..یکی محرم..یکی هم مثل من اربعین
میخوام جوونی کنم
میخوام امشب که شب اولین سال جدیدمه با خودم قرار بزارم که قدر جوونی و عمرمو بدونم و شروع کنم
:)
قدر جوونی
وقت
و روزهایی که دارن میرن پشت هم و بدونم.
همین
واقعا همین
 
دست به قلم شدم که شروع کنم اما موندم که از کجا شروع کنم، موندم اول از چی بنویسم، از کجا بنویسم، که همه چیز برام شروع بود، هر لحظه شروع بود، هر مکان شروع بود و هر قدم شروعی بود.
شروع از اون جایی بود که فهمیدم چقدر کم طاقت و کم تحملم در برابر سختی هایی که شاید یک هزارم سختی های اهل بیت حسین(ع) نبود؛ شروع از اونجایی بود
ادامه مطلب
یه تکنیکی هست تو این سازمانا و تشکیلاتا، برای وقتایی که نمی تونن باهم ارتباط مستقیم داشته باشن، همو ببینن یا باهم صحبت کنن به هر نحوی.
من تو فیلم نفس دیدمش برای اولین بار. فکر کنم عضو مجاهدین خلق بودن اونا، نمی دونم. ندیدیش احتمالا، بعید می دونم.
ولی حالا، می دونی اون تکنیک برای چیه؟
برای اینه که تو همین شرایطی که گفتم از حال هم خبردار بشن.
یه نشونه که می گه: "من زنده ام."
فکر کنم تو کتاب من زنده ام هم همین جوری بود، نمی دونم نخوندمش. یه کلیپی بود
بالاخره اینجا هم برف اومد ...
از این برف کریسمسی ها... اینبار نشسته ... قشنگه
کاش تا اخر زمستون بباره 
دلم تنگ شده بود 
کاش میتونستم برم بیرون و بهونه ای به اسم درس و کنکور نبود و من میتونستم لذت ببرم ...
پنجره ی اتاقم رو به کوچه است و اسمون ...پرده هامو زدم کنار فقط نگاش میکنم ...
الان تهرانه و سخت مشغول... کاش بود باهم میرفتیم ...
البته فامیل همشون پایه ان بخوام برم    اونا از من جلوتر راه میفتن ولی خب عذاب وجدان درس دارم .... عقبم خیلی عقب ...
 
میشه دعا کن
سه روز بعد از ترک کریستین، آنا کارش را در انتشارات مستقل سیاتل (SIP) به عنوان دستیار شخصی جک هاید شروع می‌کند. او احساس خوبی درباره جک ندارد. کریستین به او ایمیل می‌دهد تا او را به نمایشگاه گالری دوستش، خوزه رودریگز، در پورتلند ببرد. این دو باهم به نمایشگاه می‌روند و آشتی می‌کنند. کریستین عکس‌های خوزه از آنا را می‌خرد؛ زیرا نمی‌خواهد افراد دیگر این عکس‌ها را در خانه‌شان داشته باشند...
ادامه مطلب
بعد این همه بدو بدو اومدم نقطه شروع...
تازه باید شروع کنم...یه شروع قوی...باید ثابت کنم که اگه منم مث شما ها بودم چه کارها که نمیکردم!
یکم دردش زیاده که تو این سن برسی به نقطه شروع بقیه، ولی خب اینم یه جوریشه...حتما برای من یه پلن دیگه داشته.
 
 
 
 
 
 
+خدایا شکرت...شکر
مدت‌هاست که اینجا باهم سفر میکنیم و مدت‌هاست که من از نوشتن #سفرتنها یا #زن_تنهای_مسافر یا هرچیزی شبیه این دوری میکنم و دلایل خودم رو دارم. یکی از دلایلم اینه که سفرتنها باعث میشه ترس نهادینه شده در مغز ما از رفدن و از تنهایی، تداعی شه. ترسی که راستش به اون شکل تو خیلی از سفرها معنا نداره. درسته اسمش سفرتنهاست و در تمام این‌ سالهای سفر، عزم سفر و رفتن و برگشتن از مقصد به تنهایی و به عهده‌ی خودم بوده، اما همیشه هزاران آدم و هزاران داستان سر راه
بیایین با هم از خودمون، ابرقهرمان بسازیم. وقتی تو دنیای کودکانه مون قهرمان های خیالی کارتون ها رو می بینیم، می خوایم مثل اونا باشیم.
ما اینجا باهم یک معمای بزرگ داریم اینکه «لیدی باگ» و «کتی نوار» کیا هستن؟
شما هم مث من طرفدار این دو نفر هستین؟ 
 
 
 
 
 
 
 
 
من معتقدم هر آدمی باید یه دفتر داشته باشه تا توش برای خدا نامه بنویسه
امشب میخوام یه دفتر بردارید تا باهم یه نامه بنویسیم
اول اینکه حداقل ده تا از اتفاقای خوب98 بنویسید و خدارو شکر کنید، برای سلامتیتون خانوادتون و... شکر کنید، حتما هم بنویسید خدایا شکرت. و تکرار کنید..
دوم برای 29اسفند 99 هم خدارو شکر میکنید، دقت کنید فکر کنید و با حسی که بهش رسیدید نامه بنویسید و از ته دل شکر کنید.. تمام اون چه که میخواید 29اسفند 99داشته باشید بنویسید و با حس اینکه
زن مردی که به توافق میرسند وتصمیم میگیرند که طلاق بگیرند با در دست داشتن مدارک لازم برای ارائه به دادگاه برای اجرایی کردن طلاق باهم به دادگاه رفته واین مدارک را ارایه میدهند ودادخواست خود را اعلام میکنند این مدارک را در سایت چطور جستجو کنید

مدارک لازم برای درخواست طلاق توافقی

کارت ملی؛
شناسنامه؛
سند ازدواج (عقدنامه) زوجین.
زوجین باید هردو باهم با در دست داشتن مدارک فوق‫الذکر در تهران به دفتر خدمات قضایی و در شهرستان به واحدِ ثبت دادخواست
سلام خدمت کاربران و عزیزان سایت برنامه نویسی
ایلیا غلامی دیزج هستم در اموزش ساخت سایت قسمت دوم
دوستان html برای حروف کوچک و بزرگ فرقی نمیگذارد 
اما باید همیشه توجه کنید که پرانتز و... مثل خود ان ها باشد
ما در اچ تی ام ال برای شروع یک کد از تگ
<>
استفاده میکنیم و برای تعیین مشخصات از تگ
<"مشخصات کد"=>
برای مثال اگر ما بخواهیم به یک متن رنگ قرمز بدهیم
<"رنگ متن به انگلیسی"=color "سایز متن"=font size">
دوستان تو html پرانتز ها باهم فرق میکند ما تو html ازاین
ما را برای رقابت تربیت کرده‌اند.
برای ربودن موفقیت از دست هم‌کلاسی.
برای شاگرد اول شدن، برای رتبه‌ی بالاتر در کنکور. برای کنار زدن هم‌کاران به قصد مدیر شدن. برای سبقت‌گرفتن در رانندگی و جلوتر بودن به هر قیمت.
تربیت ما بر مبنای قیاس شکل گرفته است، هر کی زودتر، هر کی بزرگ‌تر، هر کی زیباتر، هر کی پولدارتر و این‌گونه در نهاد ما همواره جنگی نهفته است برای «ترین» شدن.
ما محتاج یک انقلاب تربیتی هستیم. پس فرزندانمان را آن‌گونه که خودمان تربیت نش
خیلی اتفاقی متوجه شدم امروز روز مهندس بود (هست!)... مهندس زیاد می شناسم اما (بجز همکارام) کسی رو در این حد نمیدیدم (یا دسترسی نداشتم به بعضی هاشون) که بخوام بهشون پیام تبریک بفرستم! یهو یادم افتاد الناز... قبول دارم رابطه مون باهم مدتیه خیلی سرد شده... دلیلش شاید سرگرم شدن من با سهیل (خواهرزاده م) بوده، یا مشغول بودن اون با درس و شغلش، اما هرچی بوده خیلی وقت بود که ازش بی خبرم بودم (و هستم)... یه پیام توپ به دستم رسیده بود که همونو براش فرستادم... برخورد
سلاااممم:)
کتاب آخرین روز خانم بیکسبی رو تموم کردم:)
خییییلییی خوشگل بود...ولی آخرش معلمه فوت کرد و غم انگیز بود...:((
ولی کارای توفر(کریستوفر) ـ برند ـ استیو   و همکاری ها شون باهم و اینکه همش پشت هم بودن خیلی خوب بود... 
این کتاب رو شروع کردم و با امتحانات تداخل کرد و طول کشید تمومش کنم...
جالبه...
توصیه می شود که بخونیدش:))
روز و شبتون پر از کتاب های قشنگ...
یاعلی...
سلام به همه من تازه با این وبلاگ اشنا شدم و میخوام یکی از تلخ ترین داستان های زندگیمو بهتون بگم و ازتون میخوام تا جایی که میتونین کمکم کنین،حدود ۱سال و ۵ ماه پیش بود دانشگاه قبول شده بودم رشته ای که خیلی دوسش داشتم کلی ذوق و انرژی برای این که درس بخونم و خانم مهندسی برا خودم شم هفته ی اول دانشگاه خیلی خوب بود کلی شوق داشتم هفته ی دوم ساعت ۱۰ یکی از دوستام:نسرین یکی از پسرای کلاس ازت خوشش اومده و به من گفت باهات حرف بزنم،من:خوب که چی،دوستم:خوب رل
5 نکته برای کاهش وزنچه کسی از نظر پزشکی دارای اضافه وزن است؟سریع ترین روش برای تخمین وزن با شاخص توده بدنی است. محاسبه این مقدار آسان است: وزن بدن در کیلوگرم که تقسیم بر قد در متر مربع است. با BMI از 19 تا 25 وزن در محدوده طبیعی قرار دارد و مقدار آن بیش از 25 در محدوده کمی اضافه وزن است. کرستن سلمر می گوید: "اما BMI را نباید تنها عامل دانست." "عامل تعیین کننده ترکیب بدن و توزیع چربی است."
ورزش شکم در خانه
انسان خط کمر خود را با اندازه گیری نوار اندازه گیری
هرچی دارى به پاىِ زندگى بریز  
زندگی الانه همین الان
 دلخوشی‌های ساده ی زندگی رو که رو هم جمع کنی ، میشه خوشبختی
 از کارای ساده شروع کن 
دلخوشی به یه موزیک ناب 
 کتاب دلچسب 
 قهوه ی خوش عطر  
نفس عمیق تو هوای باروونی
 خسته نباشین به رفتگر محله
 دونه ریختن برای گنجشکا و کبوترای باغی
 آب دادن باغچه و گلدونای پشت پنجره 
خوندن درس مورد علاقت
 انجام دادن کاری که عاشقشی 
همشون باهم میشن خوشبختی 
منتظر معجزه نباش 
معجزه همین ثانیه هایی ان که نشست
package com.company;
import java.util.Scanner;
public class Main {
public static void main(String[] args) {
// write your code here
System.out.println("enter your number: ");
int inputNumber = 0, saveNumber = 0 ;
for (int i = 1; i <= 10; ++i) {
Scanner input = new Scanner(System.in);
inputNumber = input.nextInt();
saveNumber = saveNumber + inputNumber ;
}
saveNumber = saveNumber / 10;
System.out.println("output=>"+ saveNumber);
}
}
سلام امروز موفق شدم بعد از نصب جاوا در سیستمم اولین برنامه ی خودمو با زبان جاوا بنویسم، برنامه میانگین ده عدد هست که این ده عدد رو از کاربر داریافت
در شرایط کنونی بازار تمایل به خرید خودروهای چینی به مراتب بیشتر از قبل شده چون با این نرخ خودروهای داخلی مصرف کننده بفکر این افتاده که ماشین آپشن داره سوار شه . هایما و جک هم جز همین خانواده هستن که تو رقابت باهم دارن خوب از هم سبقت میگیرن میخوام یکم اینارو باهم مقایسه کنیم با ما همراه باشین.
این روزها هر زمان با حرف لاتین "S" مواجه شدید بدانید که پای یک کراس اور چینی در میان است که باید یک عدد میزان بزرگی خودرو تکمیل می گردد. کرمان موتور که از م
من و مامان تفریحات دونفره جالبی داریم. یک مسابقه ورزشی پیدا میکنیم و بدون هیچ اطلاعات تخصصی درباره اون رشته در مورد تک تک جزییات اون مسابقه اظهار نظر میکنیم. 
وقتایی که المپیک شروع میشه، بهشت ماست. از شیرجه گرفته تا ژیمناستیک، شمشیر بازی و جودو ساعت‌ها مسابقه ورزشی می‌بینیم و درباره نقاط ضعف و قوت هر شرکت کننده بحث میکنیم. 
یک مدت اصلا خوراکمان کشتی کج های آزاد بود، از آنها که تا سرحد مرگ دو نفر یکدیگر را در رینگ میزنند. 
مادر تربیت بدنی و ر
#نه_گفتن
چگونه «نه» بگوییم؟ 
مهارت «نه» گفتن یکی از مهارت های جرأت ورزی است.
اگر نگران هستید که چگونه نه بگویید، برای شروع بهتر است جملات زیر را مد نظر قرار دهید:
1- می شه چند لحظه بهم فرصت بدید؟
2- الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟
3- اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم، بعدا بهتون خبر میدم.
4- خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم.
5- الان خودم لازمش دادم نمیتونم بهتون قول بدم ...
با انجام همین تمرینات ساده بعد از مدت
خدا لعنت کند فرامرز را. قبلا هم گفته بودم، با شایعه ای که در مورد جوان خاطرخواه راه انداخته دیگر از همه پسرهای فامیل خوفم میشود. پوریا پیام میدهد خوشگل کی بودی تو و من اولین کاری که میکنم این است که گوشی را به بابا نشان میدهم. سرعقل تر از انم که این چیزها را از خانواده پنهان کنم. بعد هم ذوقش را در بیان خوشگل بودنم کور میکنم. 
 کمی طول میکشد تا از پشت صفحه بی روح گوشی زبان هم را بفهمیم. مینویسد" بیخبر میای؟! نه میای پیش ما، نه خبر میدی که ما بیایم
این شعر رو خیلی قبل تر ها خونده بودم خیلی خیلی قبل تر ولی نمیفهمیدمش، این چند روز که رفتم و گشتم و پا گذاشتم به تمام خیابونای باهم بودنمون، فهمیدم مولانا چی میگفت، حبس حبس حبس... چه کلمه به جایی چه کلمه عمیقی چه کلمه درستی... دقیقا تو کافه ملانژ بود که شروع شد و کشیده شد به خیابونا به عفیف اباد و بعد... به جاهایی که نرفتیم به بازار وکیل به قصرالدشت به ارگ حتی به این خونه جدید... انگار نمیتونم از حسش بنویسم، حبس، احساس سنگینی یه شی روی قفسه سینه ت، ا
یا معینی عند مفزعی

نمره هامون هی نیومد، هی نیومد. امروز 3 تا پشت هم اومد :))
الحمدلله خیلی هم خوب بودن
مونده اصول و روش تدریس
مری همه رو 20 شد تا الان. میگم الهی که اون دو تا رم بیست شی معدلت بشه 20
میگه تا الان دومین نفر کلاسی
خب. اگه 20 شه میشه ممتاز. من میشم اول! :))))
البته اگر اون دو تای باقی مونده خیلی کم نشم!
به ف سین میگم جعبه پرنده دیدم. میگه مگه قرار نبود باهم ببینیم؟
اینجانب اعتراف میکند که فکر نمیکرد وی واقعا بلند شود بیاید باهم جعبه پرنده ببین
امروز روز سه شنبه 1397/12/14
دیشب خواستم مثل خیلی از شبای دیگه برم بیرون قدم بزنم و یکم با خودم خلوت کنم...
وسطای راه که رسیدم گوشیمو نگاه کردم دیدم تماس از دست رفته دارم!!!
دوست که چه عرض کنم...همکلاسی قدیمیم بود...گفت هر وقت خواستی بری بیرون بگو منم بیام یه سری حرف دارم باهم بزنیم...
منم گفتم من همین الان بیرونم بیا بیرون تا باهم حرف بزنیم...
خلاصه بیرون رفتن من به بهانه خلوت و باز شدن دل بود که تبدیل شد به یک گفتگوی دو نفره پرهیجان و آشوب برانگیز!!! (البت
سلاااممم:)
کتاب آخرین روز خانم بیکسبی رو تموم کردم:)
خییییلییی خوشگل بود...ولی آخرش معلمه فوت کرد و غم انگیز بود...:((
ولی کارای توفر(کریستوفر) ـ برند ـ استیو   و همکاری ها شون باهم و اینکه همش پشت هم بودن خیلی خوب بود... 
این کتاب رو شروع کردم و با امتحانات تداخل کرد و طول کشید تمومش کنم...
جالبه...
توصیه می شود که بخونیدش:))
#کتابخوانی:)
روز و شبتون پر از کتاب های قشنگ...
یاعلی...
فوتبال و حواشی آن 
روزگاری نه چندان  دور در زمین های فوتبال مردم درکنار هم به تماشای فوتبال می نشستند  باهم کری  میخواندند  
خبری از بگیر، ببند، حیا کن رها کن، سنگ اندازی، فحاشی   و دشنام نبود!!!!
نهایت  همان شعارهای منشوری درمواردی علیه داور بود!! 
و دراین اواخر داور دقت کن  بود!!   
امروزه  به کجا رسیدیم که تماشاگر از راه نرسیده  و بازی شروع نشده 
مسابقه فحاشی وپرتاب سنگ شروع میشه 
چه عواملی دراین کار دخیل هستند؟
چه عواملی  مانع برگزاری یک
۱. رفتیم سینما فیلم "ما همه باهم هستیم" ـو دیدیم [موضوعی که انتخاب کرده بود خیلی جا کار داش و در حد یه سریال میشد بسطش داد ولی خو تو سینمایی جم و جور شده بود .. در کل خوب بود ولی]
۲. پیتزا دلیگون + قارچ سوخاری 
۳. برا چن دیقه ام شده یه جای دیگه بودم .. خودم نبودم
رفتم کتابخونه تشخیص بخونم.یک ساعت خوندم دیدم هوابینهایت خوبه سریع زدم بیرون و ساعت ۴ونیم از میدون تقی آباد حرکت کردم و تاخودخوابگاه پیاده امدم و راس۶رسیدم خوابگاه.
هواانقدرخوبه که انصافا حیفه سینگل باشی
یکی ازدوستای صمیمیم مشکل بدی براش پیش اومده بود چندوقت پیش و من چندتاکلاسوبجاش رفتم.یکی ازاین کلاساکه عملی بودیک دختره ی تازه دانشجوی پی اچ دی شده مسئول تدریسش بود.خیلی اتفاقی حس کردم چ
قدرشخصیت خوبی داره.گرم صحبت شدیم و یباردیگه هم دیدم
سلام...
امشب واسه نماز مغرب و عشاء رفتم مسجدمون...
"مبینا" هم اومده بود...
18اسفند 1397 باهم دعوامون شده بود و تا الان باهم آشتی نکرده بودیم...
 
امروز که رفتم به آیدا سلام کردم و گفتم فکر میکردم امروز نمی...
حرفم نصفه موند آخه دیدم مبینا کنارش نشسته...داشتن باهم حرف میزدن...
خییلییی دلم برای مبینا تنگ شده بود...بعد از اینکه مدرسه ها تعطیل شد دیگه ندیده بودمش...
 
اصلا فکر نمیکردم حاضر به آشتی شه...
نماز شروع شد و رفتم سر نماز...
تو هردوتا نمازم قلبم تند تند م
هفته‌ایی که گذشت برام پر بود از اتفاق های جدید! و باید بگم دوست های جدید هم یهویی پیدا کردم! 
تجربه دوست داشتن و صحبت کردن راجب هرچیزی برام خیلی شیرین بود. آخرین باری که با دوست صمیمیم ساعت ها حرف زدیمو یادم نمیاد، ۵ سال پیش بود، توی یک روز تابستونی اواسط خرداد احتمالا... 
واقعا ۵ سال گذشت؟! 
توی این ۵ سال من تنها بودم، تنهای تنها. دلم میخواد این موضوع دوست پیدا کردنمو با خانم P هم در میان بگذارم، اما میدونم خانم P از اون آدم هاییه که از چت کردن ب
روز اولی که علی مشهدی رو دیدم خواستم بهش بگم سلام صادق :)
بس که شبیه صادق بود. توی این یک ماه هرروز دلم رو براش تنگ کرد! برای هر حرف فلسفیش و برای هر بازی که تا چند سال پیش باهم می‌کردیم. 
حالا که اومدم پیشش بهش میگم که علی مشهدی شبیهشه و چرا. به گمونم ناراحت میشه از این‌که انقدر به پسرای کلاسمون توجه کردم ولی به روی خودش نمیاره! می‌شینم از در و دیوار باهاش حرف می‌زنم. که کلاسشون چه جوریه و چه جوری باهم مباحثه می‌کنند. دوست دارم پنیر پیتزا بریزم
خسته ام واقعن.خسته تر از اونی ک فصل جدید سریال شروع کنم. خسته تر از اونی ک با عادم ها معاشرت بکنم و با مامان بابا حرف بزنم و نگران آینده لعنتی باشم.خعلی زیاااااد خسته تر از اونی ک فکرشو میکنی.
با این وجود دلم چیز هایی رو میخاد ک میدونم انجامشان نمیدم. حسرت هایی رو دارم ک میدونم ب خاطر اینه ک فکر نبودم و ریسکشو قبول نکردم.
حقیقت رو بخام بگم خعلی ترسیدم. امادگی گرفتن تصمیمات مهم زندگی رو ندارم و همچنین انگیزه لازم رو. هیچ منطق و علاقه ای ندارم و ب
خب از کجای داستان شروع کنم؟از امروز یا از سال پیش؟سال پیش حدود همین وقتا بود خیلی چشم سمت چپم اذیتم میکرد اما بیخیالش شدم و موند...
تا اینکه دیگه چند روزی بود از چشم درد داشتم میمردم و به ناچار برای عصر وقت پزشک گرفتم...
بعد از تماشای فوتبال نه چندان جذاب رفتم دکتر ...
معاینه انجام شد و حاکی از خبر خوبی برای من بود... اما نه برای جیبم...
 
عینکی شدیم رفت...
 
رفتم عینک بگیرم... جدایی از قیمت های بالای عینک هیچ کدوم مورد سلیقه بنده واقع نشد...
پس اومدم خون
بر خلاف تصوّر عموم
هر جمله‌ای که با "بر خلاف تصوّر عموم" شروع شود
حقیقت محض نیست.
گاهی هم تصوّر عموم از تصوّر خصوص صحیح‌تر است.
***
میگن: بترکه چشم حسود،
ولی تا اونجا که ما دیدیم چشم حسود بیشتر ترکونده.
***
نوشابۀ گازدار درمان استخوان است،
با این توضیح که درمان در ترکی به معنای آسیاب است.
***
از زبان رئیسی در جواب رقیبی که گفت "هم ادّعا دارید که یه کم حقوق خوندید":
بله ما با مدرک دکترا ادّعا داریم که یه کم حقوق خوندیم، مثل شما با مدرک لیسانس خودمان را
 
گاهی زندگی لحظه های جالبی هم داره مثلا" اینکه : من و داداشم با 17 سال تفاوت سنی باهم میشینیم برنامه نویسی می کنیم! یا اینکه باهم میریم یه کلاس مشترک!   بنظرم خیلی قشنگه و عجیبه روزگار چه چیزایی رو نشون آدم میده :) خدایا شکرت * امشب هر دو در تلاش بودیم برنامه راه انداز سون سگمنت رو با آردوینو بنویسیم ، امیرعلی میخواست زودتر از من بنویسه من میخواستم زودتر از امیرعلی بنویسم :) از اونجا که جنس مرد عاشق رقابته ، امیرعلی پیروز شد :) اما خب منم عاشق ت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

global Network Of mahdavi Arbaeen Dummy